سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همیشه آرزو میکردم عمرم طولانی نباشه.

نه بخاطر اینکه از زندگی سیر باشم یا روزگار بهم سخت بگذره،

نه! بلکه دوست نداشتم نبودن عزیزانمو ببینم.

تا اینکه اون شب لعنتی که همیشه ازش میترسیدم فرا رسید:

اوایل شب بود که فهمیدم خورشید زندگیم برای همیشه خاموش شد.

فهمیدم دیگه کسی نیست که شبها سرم رو بذارم روی پاش تا با صدای

قشنگش خوابم ببره،

کسی نیست از خواب خودش بزنه و وقتی تب دارم تا صبح بالای سرم

بیدار بمونه و حوله خیس کنه بذاره روی پیشونیم.

دیگه کسی نیست موقع لرزیدن تو خواب، پتو روم بکشه،

صبحها بیدارم کنه و من خودمو براش لوس کنم و

او دست نازنینشو بذاره روی شونم و بگه:

مادر! مادر! بلندشو! بلندشو نمازتو بخون! بلندشو صبحانتو بخور!

پاشو مادر!

فهمیدم دیگه کسی نیست منو تو آخرین لقمه ی غذاش شریک کنه.

فهمیدم دیگه وقت تنهایی و بی کسی باید برم سرمو به دیوار بذارمو

زار زار گریه کنم. دیگه شونه های گرم مادرم نیست.

و فهمیدم که در حفظ عزیزترین فرد زندگیم چقدر ناتوانم.

بعد از اینکه بدنشو غسل داده بودن، رفتم بالای سرش.

چشاش بسته بود....چشای قشنگش...

مادری که شبها با کوچکترین ناله ی من بیدار می شد و کلی

قربون صدقم میرفت، حالا هرچی صداش میزدم، هرچی ناله و

شیون می کردم، چشاشو باز نمیکرد. هی میگفتم: مادر! مادر!

مادر چرا جوابمو نمیدی؟ خواهش میکنم مادر! مادر از حال میرمو!

فقط یه لحظه مادر! ..........

اما مادر دیگه رفته...... برای همیشه از پیشم رفته

مادر مهربونم تازه از سفر مشهد برگشته بود که به سفر ابدی رفت!

روحش شاد.....




تاریخ : چهارشنبه 85/5/25 | 9:40 صبح | نویسنده : ستاره | نظرات ()
دربهاری از لاله های عاشق پرسیدم: عشق چیست؟
خندیدند و گفتند خون دل خوردن است.
و با نسیم در تابستان از گندمهای زرد پرسیدم: عشق چیست؟
زرد بودند و باشنیدن این سوال زردتر شدند.
در پاییز از برگهای زرد پرسیدم عشق چیست؟
از درخت و شاخه های خود جدا شدند اما جواب ندادند.
در زمستان ازابرهای تیره پرسیدم عشق چیست؟
و آنها اشک ریختند و گفتند: ای قطره ی اشک بریز تا کلمه خداحافظی و جدایی را نشنوی.



تاریخ : یکشنبه 85/5/22 | 1:0 صبح | نویسنده : ستاره | نظرات ()
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز